«بچههای کارون» احمد دهقان، قصه گروههای رزمنده نوجوانی است که بسیار زود با جنگ آشنا شدند و در نهایت نیز به پیروزیهای بزرگی چون آزادسازی خرمشهر دست یافتند.
«بچههای کارون» نوشته احمد دهقان قصه گروههای رزمنده نوجوانی است که بسیار زود با جنگ آشنا شدند و در نهایت نیز به پیروزیهای بزرگی چون آزادسازی خرمشهر دست یافتند.
راوی از آنجا آغازگر داستان میشود که نوجوانی با وساطت مادرش به میدان نبرد میآید گویی تا پیش از آن در آشپزخانه بوده و فرماندهش او را در صورت تخطی به آشپزخانه برخواهند گرداند اما نوجوان قصه تلاش خود را میکند تا در پست ها و امور محوله دقیق باشد هرچند گاهی شیطنت های نوجوانانه که خاصه این گروه سنی است او سر و گوشش را مشغول به سویی میکند. این اثر از مقطع اشغال خرمشهر شروع و در مقطع آزادسازی آن به پایان میرسد.
«بچههای کارون» برای نخستین بار در بیست و ششمین نمایشگاه بین المللی کتاب تهران توسط انتشارات سوره مهر عرضه میشود که مخاطبانی هم یافته و تاکنون مورد استقبال است؛
در بخش ابتدایی کتاب میخوانیم:
از همان اولِ صبح، فرمانده من را گذاشته بود لب کانال و گفته بود که وقتی آذرخش آمد، یک راست ببرمش پیشِ او و درباره این موضوع هم با احدی حرف نزنم.
توی کانال، کنارِ اولین سنگرِ اضطراری منتظر بودم. کانال، به اندازه قد من گود بود و عرضش طوری بود که دو نفر زورکی میتوانستند از کنارِ هم رد شوند. هوای گندی بود. باران ریز ریز میبارید. زمین مثل سریش چسبناک شده بود و نمیشد قدم از قدم برداشت. توی آن هوا که شرجی بود و دم کرده، کلاه آهنی بیشتر از همیشه رو سرم سنگینی میکرد.
وقتی دیدم از آذرخش خبری نیست، رفتم تو سنگرِ اضطراریِ کناره کانال، یک گوشه قمبرک زدم و نشستم. چند بار صدای شالاپ وشلوپ آمد که معلوم بود طرف با زور دارد قدم برمیدارد. هر بار به امید آمدنِ آذرخش که اصلاً نمیشناختمش و تا آن روز ندیده بودمش، سرک کشیدم. دو بار نگهبانهای سنگرهایِ لب رود بودند که داشتند میرفتند سرِ پستهاشان. یک بار هم یدی، مأمورِ تدارکات جبهه ما بود که با آن هیکلِ چاقالو، نفسنفسزنان و در حالی که مرتب به اینور و آنورِ کانال میخورد، آمد. یک گونیِ پُر روی دوشش بود.
تا رسید، آمد تو. تکیه داد به دیواره سنگر و نشست. خیسِ آب بود و باران از دو ورِ صورت گوشتالودش شُره کرده بود تا توی یقه پیراهنش:
ـ چهطوری پسر؟ چرا مثل راهزنها، اینجا قایم شدهای؟!
سنش از بقیه بیشتر بود. توی جبهه ما، تنها کسی که حق داشت کلاه آهنی سر نگذارد، جنابِ ایشان بود. واقعیتش را بگویم، فرمانده خیلی زور زد تا کاری کند یدی هم عین ماها ـ موقع این طرف و آن طرف رفتن ـ کلاه لگنی سر بگذارد ولی زورش نرسید. بهانهاش چه بود؟ میگفت وقتی کلاه آهنی سر میگذارم، موهام میریزد! وقتی فرمانده پیله کرد و گفت که الا و بلا باید مثل بقیه کلاه سرت بگذاری، چشم دوخت تو چشمهای او ـ این صحنه را خودم شاهدش بودم و در حالی که با عصبانیت تند تند میزد رو شکم گندهاش، گفت: «کله من احتیاج به محافظت ندارد، اگر خیلی دلواپس هستی، دستور بده یک کلاه آهنیِ گنده برای این بسازند، چون تنها چیزی از من که در تیررسِ دشمن است، شکمم است ولاغیر!»
بعد هم بدون اینکه محلی به فرمانده بگذارد که چشمهاش از حرفهای او چهار تا شده بود، راهش را کشید و رفت.
کتاب معرفی شده در حال حاضر برای علاقه مندان به مطالعه
در کتابخانه های عمومی موجود می باشد.
کتابخانه عمومی پرفسورراستان ...
ما را در سایت کتابخانه عمومی پرفسورراستان دنبال می کنید
برچسب : معرفی,کتاب,کارون, نویسنده : hoseinabadnazema بازدید : 209 تاريخ : چهارشنبه 22 شهريور 1396 ساعت: 6:42